ای … سرگردان؛ راهتان را گم نگنید آوریل 23, 2010
Posted by Farbod in چس ناله ها, روزمره ها.Tags: alone, Life, lonely, lonely life, روزمره ها, زندگی
add a comment
میگویم دیگر خبرهای بد من را ناراحت نمیکنند. به خنده میاندازند بیشتر. بگو. و میگوید که فلان و بیسار.
تمام که میشود حرفهایش، کیفم را برمیدارم و میزنم بیرون. پیاده می آیم تا بر چمران. دوباره پیاده تا پارک لاله. دوباره پیاده تا هفت تیر و پیاده و پیاده گز میکنم خیابانها را و دفترچه تلفنم را بالا و پایین میکنم که به کی زنگ بزنم وسط این همه بی کسی و بدبختی.
هیچ کسی نیست. هیچ کس نیست که درست وقتی توی گل گیر کردهای و نیاز داری که دستت را بگیرد و بگوید که هستم باهات. که هوایت را داشته باشد. که بفهمد گاهی با همه محکم بودن، نیاز هست که کمک بشود بهت. که بعضی وقتها آدمها تنهایی کاری نمیتوانند بکنند.
دو تا ژلوفن میخورم با دو تا ادویل و یک قلپ چیز، که سردرد و دندان درد و مغز دردم را آرام کند؛ بعد بیست و چهار ساعت بیخوابی. معدهی خالیام از این همه قرص به فریاد میآید. یک ساندویچی پیدا میکنم و آشغالی میریزم تویش که خفه شود. نیم ساعت نشده حالت تهوع میگیرم. سرراه از داروخانه ب-6 میگیرم و میاندازم بالا. تا به خانه برسم فشارم افتاده کف پایم. چایی نبات درست میکنم و میخورم. تلفن که زنگ میخورد ضربان قلبم میرود روی هزار و دو هزار. قرص نارنجی کوچکی از توی کیفم پیدا میکنم و میاندازم بالا و پشتش هم دو قلپ چیز و گوش میکنم به منشی محل کارم که خبرهای بد را مخابره میکند. بیشرف جوری با خونسردی حرف میزند و ناز میدهد به صدایش که حالم بد میشود.
دراز میکشم روی کاناپهی قرمز رنگ خاک گرفتهام.
چشمانم هنوز باز است و هنوز خوابم نبرده که کابوسها هجوم میآورند. دست و پایم و زبان و فک و همه و همه چیز قفل میشود. فقط ناله میکنم از ته گلو. یادم میآید که دیگر نیستی که تکانم دهی و نجاتم دهی از این گودالی که میافتم تویش. به هر زحمتی که هست دستم را تکان میدهم و وحشت اطراف را پس میزنم.
مینشینم و تلوزیون را روشن میکنم و هی کانالها را بالا میروم و پایین. از آن همه قرص سرگیجه گرفتهام. دستم میرود به موبایل و دفترچه تلفنش را باز میکنم و به حرف ج نرسیده پرتش میکنم آن ور. میدانم که هیچ کسی از توی آن تلفن لعنتی در نمیآید.
آدمهای توی تلفن، فقط شمارهاند و نهایتن یک «خوبی» و «خوبم». تویشان آدم واقعی در نمیآید که بنشیند کنارت و بگوید تعریف کن ببینم و تو تعریف کنی و بعد بگوید، خب، بلند شو برویم قدم بزنیم و ببینیم که چه باید بکنیم.
میترسم بخوابم. همانجور نشسته خوابم میبرد. تلفن که زنگ میزند و بیدارم میکند، ظهر شده است دیگر. معلوم است که خبر بد دیگری در راه است. حسم هیچ وقت اشتباه نمیکند…
این دفعه بدتر از همیشه بود.
* پ ن: ای معاملههای سرگردان! من اینجایم. راهتان را گم نکنید یک وقت!
* پ ن: حوصلهی نصیحت ندارم.
تو، رفتی… مارس 11, 2010
Posted by Farbod in Hurt, Life, چس ناله ها, روزمره ها.Tags: All-One, alone, feel, feeling, Hurt, Life, lonely, lonely life, love, man, Pain, تنهایی, درد, روزمره ها, روزمره گی, زندگی
add a comment
تو، رفتی…
تو رفتی و من ماندم.
مثل همهی آن آدمهایی که رفتند و من همیشه ماندم همینجا. گیریم دوسه قدم این ورتر یا آن ورتر.
برو! تو هم برو.
چه فرقی میکند؟ لندن باشد یا تورنتو؟ استرالیا باشد یا پاریس؟
گیریم که اینبار اسمش «چین» باشد. دیگر چه فرقی میکند؟
نفهمیدی، یا خودت خواستی نفهمی.
تو هم برو، پیش از اینکه بشنوی دوستت دارم…
…
یاد بگیر فوریه 27, 2010
Posted by Farbod in Life, چس ناله ها.Tags: alone, black and white, Life, تنهایی, روزمره ها, روزمره گی, زندگی
1 comment so far
یاد بگیر، با آدمها باش، تا وقتی که با تو هستند.
بخند، تا وقتی با تو میخندند.
زندگی کن، تا وقتی که با تو زندگی میکنند.
وقتی که نمیخواهند، وقتی که نیستند، فراموش کن و راهت را برو…
?Looking for what فوریه 4, 2010
Posted by Farbod in Pictures, ناله در قاب, چس ناله ها, روزمره ها.Tags: alone, feel, feeling, تنهایی, روزمره ها, روزمره گی, زندگی, عادت
2 comments
دو سال و اندی پیش که این وبلاگ رو راه انداختم، فکر میکردم که کسی نیست تو این دنیا که بتونه منو خوشحال کنه.
الان، بعد از این همه وقت، هنوز هم همونجور فکر میکنم.
To The World دسامبر 24, 2009
Posted by Farbod in چس ناله ها, خزعبلات.Tags: All-One, alone, cold, Life, lonely, روزمره ها, روزمره گی, زندگی
add a comment
خیلی وقته … دسامبر 8, 2009
Posted by Farbod in alone, چس ناله ها, روزمره ها.Tags: alone, Life, lonely, روزمره ها, روزمره گی, زندگی
add a comment
خیلی وقته که دیگه، فقط با لیوان چایی دستام گرم می شه…
من صبر کرده بودم نوامبر 20, 2009
Posted by Farbod in Life, چس ناله ها, روزمره ها.Tags: alone, قدیم تر ها, روزمره ها, روزمره گی, زندگی, عشق
2 comments
دستش را کشید از دستم.
– کف دستهام عرق میکنه! بدم میآد.
نمیدانست دو سال صبر کردهام تا به این لحظه. دوسال!
که راه برویم توی خیابان، دوتایی!
نمی دانستی که دو سال صبر کردهام تا بدانم قلبم را تمام برای تو خواهم گذاشت. فقط برای تو.
دستم را کردم توی جیبم. پی سیگار…
خیلی وقت پیش/ تهران/ میدان هفت تیر
از لحاظ ثبت کنم که یادم نره نوامبر 11, 2009
Posted by Farbod in چس ناله ها.Tags: alone, روزمره ها, روزمره گی
2 comments
یادم نره، یادم باشه، که اگه این هفته، اون اتفاقی که قرار بیافته، بیافته، چه کارهایی باید بکنم.
کل زندگی را کن فیکون و شاید هم کن لافیکون می کنم. نمی دانم هنوز.
فقط می دانم که دوران جدیدی دارد شروع می شود که معلوم نیست آخرش چه می شود.
امیدوارم خوش باشد…. وگرنه که دیگر هیچ!
دل غلط مى كند تنگ كسى بشود. اکتبر 29, 2009
Posted by Farbod in چس ناله ها, روزمره ها.Tags: alone, روزمره ها, روزمره گی
2 comments
آدميزاد بعضى وقتها دلش براى كسى، براى دوستى تنگ میشود.
اما، بايد خفه شود و بزند توى سر دلتنگى و خودش را سبك نكند!
دل غلط مىكند تنگ كسى بشود.
نامه ای که نوشته نشد، هیچ وقت… اکتبر 15, 2009
Posted by Farbod in alone, Life, Pictures, ناله در قاب.Tags: alone, cold, color, feel, feeling, girl, love, man, photo, photography, picture, snow, wind
add a comment